آذربایجانمقالات

هتل خان کندی نویسنده: صمد نیکنام جابللو

پاییز سال ۱۹۸۸ در باکو سوار اتوبوس شدم. اتوبوس باکو-شوشا که از خان کندی رد می‌شد، به خانکندی رفتم. (در این مورد خاطرات خود را با عنوان «شوشانین داغلاری» نوشته ام و در سال ۲۰۰۴ در روزنامه اکسپرس در باکو چاپ شده). در خانکندی به هتل رفتم.

پاسپورتم را به رسپتشیون دادم و گفتم اتاق میخواهم. پاسپورت مرا با خشم برگرداند و گفت جا نداریم. من با تصور اینکه جا نیست، در لوبی هتل روی مبلی نشستم و فکر می کردم که چه کار کنم.
همزمان رسپتشیون را در نظر داشتم. ارمنی‌ها می آمدند و اتاق می گرفتند. به هیچکس نمی گفتند جا نیست. تعجب کردم. دوباره به رسپتشیون نزدیک شدم و گفتم به همه اتاق می دین، چرا بمن نمی دین و پاسپورتم را دوباره دادم. این بار پاسپورت مرا پرت کرد و گفت: چقدر جرعت دارد، آمده نشسته تو هتل و اتاق هم می‌خواد. اینجا بود که دقت همه را جلب کردم. همه به دقت بمن نگاه می‌کرد ، البته با خشم و نفرت.
ترسیدم. دوباره روی مبلی نشستم. ولی نتوانستم زیاد بشینم. نگاهها متوجه من بود. من را به همدیگر نشان می دادند و به زبان ارمنی چیزهایی میگفتند. متوجه شده بودند که من اذربایجانی-ترک هستم. رفته-رفته تعدادشان زیاد می‌شد . چند نفری دور هم جمع شده راجع بمن صحبت می‌کردند که من یواشکی از هتل خارج شدم. خیلی ترسیده بودم. فکر میکردم که همه بمن نگاه می کنند، در واقع چنین هم بود. چند نفر از هتل بیرون آمدند ، من را به همدیگر نشان می دادند. سریع از آنجا دور شدم. فهمیدم که نمی توانم در این شهر بمانم. باید به شوشا بروم. تند-تند راه می رفتم تا خود را از محوطه هتل دور کنم. هنگام پیاده روی در شهر دقت بعضی ها را جلب می کردم. از قیافه ، لباس ‌و کوله پشتی همراه، آنها میدانستند که من ارمنی نیستم. نگاهها آنقدر غضبناک بود که جرعت نمکردم از کسی بپرسم که، به شوشا چطوری می شه رفت. تند-تند راه میرفتم. ضربان قلبم بالا رفته بود. در واقع پانیک داشتم. هوا تاریک می‌شد. نمدانستم چکار کنم. یکدفعه بیاد شماره تلفنی افتادم که خانم اذربایجانی که به شوشا میرفت در اتوبوس بمن داد. این خانم هم از باکو سوار اتوبوس شده بود. وقتی فهمید من میخواهم در خانکندی بمانم تعجب کرد و گفت تو نباید اینجا بمانی. من متوجه حرفهای او نشدم و نفهمیدم چرا نباید در خانکندی بمانم. کلمه ای از ارمنی‌ها بد نگفت. من گفتم اولین بار است که میایم و میخواهم خانکندی را هم ببینم. در خان کندی از اتوبوس پیاده شدم. این خانم هم بعد از من از اتوبوس پیاده شد و کاغذی بمن داد که شماره تلفن خانه شان در شوشا را نوشته بود. گفت اگر مشکلی داشتی بما زنگ بزن.
از هتل دور شده بودم، سریع راه میرفتم ولی نمدانستم که به کجا می‌روم. یکدفعه بیاد حرفهای اون خانم افتادم که گفت تو نباید اینجا بمانی. حالا فهمیدم او چه میگفت. در این شهر غیر از ارمنی‌ها ، کسی نیست، بخصوص آذربایجانی‌ها . همه خیلی وقت پیش شهر را ترک کرده اند.
بیاد شماره تلفن افتادم که او بمن داده بود.
دست تو جیبم بردم، شماره تلفن تو جیبم بود. نفس راحتی کشیدم. کنار خیابان نشستم که نفسی در کنم. یک تاکسی نگه داشت.
-مسافری؟
-بله.
-کجا می خواهی بری؟
-شوشا.
راننده تاکسی ، اطراف را نگاه کرد و گفت: تاکسی های شما (آذربایجانی‌ها ) خارج از شهر هستند، در راه خانکندی -شوشا نگه میدارند، برو اونجا با اونا میتونی بری شوشا. گفتم منو تا اونجا ببر. گفت نمی‌تمونم و رفت.
سریع از جا برخواستم و در مسیری که او گفته بود راه افتادم. من آخرین آذربایجانی بودم که خانکندی را ترک میکردم. بعد از مدتی تاکسی‌های شوشا را دیدم و به شوشا رفتم.
طبق اخبار موجود خانکندی آزاد شده. همان هتل هنوز هم هست. در اولین فرصت پاسپورت خود را به رسپتشیون خواهم داد. این بار بمن خوش آمد خواهند گفت و کسی پاسپورت مرا پرت نخواهد کرد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا